گنجور

 
مولانا

بود یک میراثی مال و عقار

جمله را خورد و بماند او عور و زار

مال میراثی ندارد خود وفا

چون بناکام از گذشته شد جدا

او نداند قدر هم کآسان بیافت

کو بکدّ و رنج و کسبش کم شتافت

قدر جان زان می‌ندانی ای فلان

که بدادت حق به بخشش رایگان

نقد رفت و کاله رفته و خانه‌ها

ماند چون چغدان در آن ویرانه‌ها

گفت یا رب برگ دادی رفت برگ

یا بده برگی و یا بفرست مرگ

چون تهی شد یاد حق آغاز کرد

یا رب و یا رب اَجِرنی ساز کرد

چون پیمبر گفته : مؤمن مُزهِرست

در زمان خالیی ناله گَرست

چون شود پر مطربش بنهد ز دست

پر مشو که آسیبِ دست او خوشست

تی شو و خوش باش بین اصبعین

کز می لا این سر مستست این

رفت طغیان آب از چشمش گشاد

آب چشمش زرع دین را آب داد