گنجور

 
مولانا

چون امیران از حسد جوشان شدند

عاقبت بر شاه خود طعنه زدند

کین ایاز تو ندارد سی خرد

جامگی سی امیر او چون خورد

شاه بیرون رفت با آن سی امیر

سوی صحرا و کهستان صیدگیر

کاروانی دید از دور آن ملک

گفت امیری را برو ای مؤتفک

رو بپرس آن کاروان را بر رصد

کز کدامین شهر اندر می‌رسد

رفت و پرسید و بیامد که ز ری

گفت عزمش تا کجا درماند وی

دیگری را گفت رو ای بوالعلا

باز پرس از کاروان که تا کجا

رفت و آمد گفت تا سوی یمن

گفت رختش چیست هان ای موتمن

ماند حیران گفت با میری دگر

که برو وا پرس رخت آن نفر

باز آمد گفت از هر جنس هست

اغلب آن کاسه‌های رازیست

گفت کی بیرون شدند از شهر ری

ماند حیران آن امیر سست پی

هم‌چنین تا سی امیر و بیشتر

سست‌رای و ناقص اندر کر و فر

گفت امیران را که من روزی جدا

امتحان کردم ایاز خویش را

که بپرس از کاروان تا از کجاست

او برفت این جمله وا پرسید راست

بی‌وصیت بی‌اشارت یک به یک

حالشان دریافت بی ریبی و شک

هر چه زین سی میر اندر سی مقام

کشف شد زو آن به یکدم شد تمام