گنجور

 
مولانا

بعد از آن خوفی هلاک جان بده

مژده‌ها آمد که اینک گم شده

بانگ آمد ناگهان که رفت بیم

یافت شد گم‌گشته آن دُر یتیم

یافت شد واندر فرح در بافتیم

مژدگانی ده که گوهر یافتیم

از غریو و نعره و دستک زدن

پر شده حمام «قد زال الحزن»

آن نصوح رفته باز آمد به خویش

دید چشمش تابشِ صد روز بیش

می حلالی خواست از وی هر کسی

بوسه می‌دادند بر دستش بسی

بد گمان بردیم و کن ما را حلال

گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال

زانک ظن جمله بر وی بیش بود

زانک در قربت ز جمله پیش بود

خاص دلاکش بد و محرم نصوح

بلک هم‌چون دو تنی یک گشته روح

گوهر ار برده‌ست او برده‌ست و بس

زو ملازم‌تر به خاتون نیست کس

اول او را خواست جستن در نبرد

بهر حرمت داشتش تاخیر کرد

تا بود کان را بیندازد به جا

اندرین مهلت رهاند خویش را

این حلالی‌ها ازو می‌خواستند

وز برای عذر برمی‌خاستند

گفت بُد فضل خدای دادگر

ورنه زآنچم گفته‌شد هستم بتر

چه حلالی خواست می‌باید ز من؟

که منم مجرم‌ترِ اهلِ زمن

آنچ گفتندم ز بد از صد یکیست

بر من این کشفست ار کس را شکیست

کس چه می‌داند ز من جز اندکی؟

از هزاران جرم و بد فعلم یکی

من همی‌دانم و آن ستار من

جرمها و زشتیِ کردار من

اول ابلیسی مرا استاد بود

بعد از آن ابلیس پیشم باد بود

حق بدید آن جمله را نادیده کرد

تا نگردم در فضیحت روی‌زرد

باز رحمت پوستین دوزیم کرد

توبهٔ شیرین چو جان روزیم کرد

هرچه کردم جمله ناکرده گرفت

طاعت ناکرده آورده گرفت

هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد

هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد

نام من در نامهٔ پاکان نوشت

دوزخی بودم ببخشیدم بهشت

آه کردم چون رسن شد آه من

گشت آویزان رسن در چاه من

آن رسن بگرفتم و بیرون شدم

شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

در بن چاهی همی‌بودم زبون

در همه عالم نمی‌گنجم کنون

آفرین‌ها بر تو بادا ای خدا

ناگهان کردی مرا از غم جدا

گر سر هر موی من یابد زبان

شکرهای تو نیاید در بیان

می‌زنم نعره درین روضه و عیون

خلق را «یا لیت قومی یعلمون»