گنجور

 
مولانا

این سخن پایان ندارد آن عرب

ماند از الطاف آن شه در عجب

خواست دیوانه شدن عقلش رمید

دست عقل مصطفی بازش کشید

گفت این سو آ بیامد آنچنان

که کسی برخیزد از خواب گران

گفت این سو آ مکن هین با خود آ

که ازین سو هست با تو کارها

آب بر رو زد در آمد در سخن

کای شهید حق شهادت عرضه کن

تا گواهی بدهم و بیرون شوم

سیرم از هستی در آن هامون شوم

ما درین دهلیز قاضی قضا

بهر دعوی الستیم و بلی

که بلی گفتیم و آن را ز امتحان

فعل و قول ما شهودست و بیان

از چه در دهلیز قاضی ای گواه

حبس باشی ده شهادت از پگاه

زان بخواندندت بدین‌جا تا که تو

آن گواهی بدهی و ناری عتو

از لجاج خویشتن بنشسته‌ای

اندرین تنگی کف و لب بسته‌ای

تا بندهی آن گواهی ای شهید

تو ازین دهلیز کی خواهی رهید

یک زمان کارست بگزار و بتاز

کار کوته را مکن بر خود دراز

خواه در صد سال خواهی یک زمان

این امانت واگزار و وا رهان