گنجور

 
مولانا

خر بسی کوشید و او را دفع گفت

لیک جوع الکلب با خر بود جفت

غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف

بس گلوها که برد عشق رغیف

زان رسولی کش حقایق داد دست

کاد فقر ان یکن کفر آمدست

گشته بود آن خر مجاعت را اسیر

گفت اگر مکرست یک ره مرده گیر

زین عذاب جوع باری وا رهم

گر حیات اینست من مرده بهم

گر خر اول توبه و سوگند خورد

عاقبت هم از خری خبطی بکرد

حرص کور و احمق و نادان کند

مرگ را بر احمقان آسان کند

نیست آسان مرگ بر جان خران

که ندارند آب جان جاودان

چون ندارد جان جاوید او شقیست

جرات او بر اجل از احمقیست

جهد کن تا جان مخلد گرددت

تا به روز مرگ برگی باشدت

اعتمادش نیز بر رازق نبود

که بر افشاند برو از غیب جود

تاکنونش فضل بی‌روزی نداشت

گرچه گه‌گه بر تنش جوعی گماشت

گر نباشد جوع صد رنج دگر

از پی هیضه بر آرد از تو سر

رنج جوع اولی بود خود زان علل

هم به لطف و هم به خفت هم عمل

رنج جوع از رنجها پاکیزه‌تر

خاصه در جوعست صد نفع و هنر