گنجور

 
مولانا

گفت روبه صاف ما را درد نیست

لیک تخییلات وهمی خورد نیست

این همه وهم توست ای ساده‌دل

ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل

از خیال زشت خود منگر به من

بر محبان از چه داری سؤ ظن

ظن نیکو بر بر اخوان صفا

گرچه آید ظاهرا زیشان جفا

این خیال و وهم بد چون شد پدید

صد هزاران یار را از هم برید

مشفقی گر کرد جور و امتحان

عقل باید که نباشد بدگمان

خاصه من بدرگ نبودم زشت‌اسم

آنک دیدی بد نبد بود آن طلسم

ور بدی بد آن سگالش قدرا

عفو فرمایند یاران زان خطا

عالم وهم و خیال طمع و بیم

هست ره‌رو را یکی سدی عظیم

نقشهای این خیال نقش‌بند

چون خلیلی را که که بد شد گزند

گفت هذا ربی ابراهیم راد

چونک اندر عالم وهم اوفتاد

ذکر کوکب را چنین تاویل گفت

آن کسی که گوهر تاویل سفت

عالم وهم و خیال چشم‌بند

آنچنان که را ز جای خویش کند

تا که هذا ربی آمد قال او

خربط و خر را چه باشد حال او

غرق گشته عقلهای چون جبال

در بحار وهم و گرداب خیال

کوهها را هست زین طوفان فضوح

کو امانی جز که در کشتی نوح

زین خیال ره‌زن راه یقین

گشت هفتاد و دو ملت اهل دین

مرد ایقان رست از وهم و خیال

موی ابرو را نمی‌گوید هلال

وآنک نور عمرش نبود سند

موی ابروی کژی راهش زند

صد هزاران کشتی با هول و سهم

تخته تخته گشته در دریای وهم

کمترین فرعون چست فیلسوف

ماه او در برج وهمی در خسوف

کس نداند روسپی‌زن کیست آن

وانک داند نیستش بر خود گمان

چون ترا وهم تو دارد خیره‌سر

از چه گردی گرد وهم آن دگر

عاجزم من از منی خویشتن

چه نشستی پر منی تو پیش من

بی‌من و مایی همی‌جویم به جان

تا شوم من گوی آن خوش صولجان

هر که بی‌من شد همه من‌ها خود اوست

دوست جمله شد چو خود را نیست دوست

آینه بی‌نقش شد یابد بها

زانک شد حاکی جمله نقشها