گنجور

 
مولانا

آن یکی زاهد شنود از مصطفی

که یقین آید به جان رزق از خدا

گر بخواهی ور نخواهی رزق تو

پیش تو آید دوان از عشق تو

از برای امتحان آن مرد رفت

در بیابان نزد کوهی خفت تفت

که ببینم رزق می‌آید به من

تا قوی گردد مرا در رزق ظن

کاروانی راه گم کرد و کشید

سوی کوه آن ممتحن را خفته دید

گفت این مرد این طرف چونست عور

در بیابان از ره و از شهر دور

ای عجب مرده‌ست یا زنده که او

می‌نترسد هیچ از گرگ و عدو

آمدند و دست بر وی می‌زدند

قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند

هم نجنبید و نجنبانید سر

وا نکرد از امتحان هم او بصر

پس بگفتند این ضعیف بی‌مراد

از مجاعت سکته اندر اوفتاد

نان بیاوردند و در دیگی طعام

تا بریزندش به حلقوم و به کام

پس بقاصد مرد دندان سخت کرد

تا ببیند صدق آن میعاد مرد

رحمشان آمد که این بس بی‌نواست

وز مجاعت هالک مرگ و فناست

کارد آوردند قوم اشتافتند

بسته دندانهاش را بشکافتند

ریختند اندر دهانش شوربا

می‌فشردند اندرو نان‌پاره‌ها

گفت ای دل گرچه خود تن می‌زنی

راز می‌دانی و نازی می‌کنی

گفت دل دانم و قاصد می‌کنم

رازق الله است بر جان و تنم

امتحان زین بیشتر خود چون بود

رزق سوی صابران خوش می‌رود