گنجور

 
مولانا

عقل می‌گفتش حماقت با توست

با حماقت عقل را آید شکست

عقل را باشد وفای عهدها

تو نداری عقل رو ای خربها

عقل را یاد آید از پیمان خود

پردهٔ نسیان بدراند خرد

چونک عقلت نیست نسیان میر تست

دشمن و باطل کن تدبیر تست

از کمی عقل پروانهٔ خسیس

یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس

چونک پرش سوخت توبه می‌کند

آز و نسیانش بر آتش می‌زند

ضبط و درک و حافظی و یادداشت

عقل را باشد که عقل آن را فراشت

چونک گوهر نیست تابش چون بود

چون مذکر نیست ایابش چون بود

این تمنی هم ز بی‌عقلی اوست

که نبیند کان حماقت را چه خوست

آن ندامت از نتیجهٔ رنج بود

نه ز عقل روشن چون گنج بود

چونک شد رنج آن ندامت شد عدم

می‌نیرزد خاک آن توبه و ندم

آن ندم از ظلمت غم بست بار

پس کلام اللیل یمحوه النهار

چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش

هم رود از دل نتیجه و زاده‌اش

می‌کند او توبه و پیر خرد

بانگ لو ردوا لعادوا می‌زند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode