گنجور

 
مولانا

چون پیمبر سروری کرد از هذیل

از برای لشکر منصور خیل

بوالفضولی از حسد طاقت نداشت

اعتراض و لانسلم بر فراشت

خلق را بنگر که چون ظلمانی‌اند

در متاع فانیی چون فانی‌اند

از تکبر جمله اندر تفرقه

مرده از جان زنده‌اند از مخرقه

این عجب که جان به زندان اندرست

وانگهی مفتاح زندانش به دست

پای تا سر غرق سرگین آن جوان

می‌زند بر دامنش جوی روان

دایما پهلو به پهلو بی‌قرار

پهلوی آرامگاه و پشت‌دار

نور پنهانست و جست و جو گواه

کز گزافه دل نمی‌جوید پناه

گر نبودی حبس دنیا را مناص

نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص

وحشتت هم‌چون موکل می‌کشد

که بجو ای ضال منهاج رشد

هست منهاج و نهان در مکمنست

یافتش رهن گزافه جستنست

تفرقه‌جویان جمع اندر کمین

تو درین طالب رخ مطلوب بین

مردگان باغ برجسته ز بن

کان دهندهٔ زندگی را فهم کن

چشم این زندانیان هر دم به در

کی بدی گر نیستی کس مژده‌ور

صد هزار آلودگان آب‌جو

کی بدندی گر نبودی آب جو

بر زمین پهلوت را آرام نیست

دان که در خانه لحاف و بستریست

بی‌مقرگاهی نباشد بی‌قرار

بی‌خمار اشکن نباشد این خمار

گفت نه نه یا رسول الله مکن

سرور لشکر مگر شیخ کهن

یا رسول الله جوان ار شیرزاد

غیر مرد پیر سر لشکر مباد

هم تو گفتستی و گفت تو گوا

پیر باید پیر باید پیشوا

یا رسول‌الله درین لشکر نگر

هست چندین پیر و از وی پیشتر

زین درخت آن برگ زردش را مبین

سیبهای پختهٔ او را بچین

برگهای زرد او خود کی تهیست

این نشان پختگی و کاملیست

برگ زرد ریش و آن موی سپید

بهر عقل پخته می‌آرد نوید

برگهای نو رسیدهٔ سبزفام

شد نشان آنک آن میوه‌ست خام

برگ بی‌برگی نشان عارفیست

زردی زر سرخ رویی صارفیست

آنک او گل عارضست ار نو خطست

او به مکتب گاه مخبر نوخطست

حرفهای خط او کژمژ بود

مزمن عقلست اگر تن می‌دود

پای پیر از سرعت ار چه باز ماند

یافت عقل او دو پر بر اوج راند

گر مثل خواهی به جعفر در نگر

داد حق بر جای دست و پاش پر

بگذر از زر کین سخت شد محتجب

هم‌چو سیماب این دلم شد مضطرب

ز اندرونم صدخموش خوش‌نفس

دست بر لب می‌زند یعنی که بس

خامشی بحرست و گفتن هم‌چو جو

بحر می‌جوید ترا جو را مجو

از اشارتهای دریا سر متاب

ختم کن والله اعلم بالصواب

هم‌چنین پیوسته کرد آن بی‌ادب

پیش پیغامبر سخن زان سرد لب

دست می‌دادش سخن او بی‌خبر

که خبر هرزه بود پیش نظر

این خبرها از نظر خود نایبست

بهر حاضر نیست بهر غایبست

هر که او اندر نظر موصول شد

این خبرها پیش او معزول شد

چونک با معشوق گشتی همنشین

دفع کن دلالگان را بعد ازین

هر که از طفلی گذشت و مرد شد

نامه و دلاله بر وی سرد شد

نامه خواند از پی تعلیم را

حرف گوید از پی تفهیم را

پیش بینایان خبر گفتن خطاست

کان دلیل غفلت و نقصان ماست

پیش بینا شد خموشی نفع تو

بهر این آمد خطاب انصتوا

گر بفرماید بگو بر گوی خوش

لیک اندک گو دراز اندر مکش

ور بفرماید که اندر کش دراز

هم‌چنان شرمین بگو با امر ساز

همچنین که من درین زیبا فسون

با ضیاء الحق حُسام‌الدین کنون

چونک کوته می‌کنم من از رَشَد

او به صد نوعم بگفتن می‌کشد

ای حسام‌الدین ضیاء ذوالجلال

چونک می‌بینی چه می‌جویی مقال

این مگر باشد ز حُبِّ مُشتَهَی

اِسقِنِی خَمراً و قُل لِی انَّها

بر دهان تست این دم جام او

گوش می‌گوید که قسم گوش کو

قسم تو گرمیست نک گرمی و مست

گفت حرص من ازین افزون‌ترست