گنجور

 
مولانا

آن یکی درویش هیزم می‌کشید

خسته و مانده ز بیشه در رسید

پس بگفتم من ز روزی فارغم

زین سپس از بهر رزقم نیست غم

میوهٔ مکروه بر من خوش شدست

رزق خاصی جسم را آمد به دست

چونک من فارغ شدستم از گلو

حبه‌ای چندست این بدهم بدو

بدهم این زر را بدین تکلیف‌کش

تا دو سه روزک شود از قوت خوش

خود ضمیرم را همی‌دانست او

زانک سمعش داشت نور از شمع هو

بود پیشش سر هر اندیشه‌ای

چون چراغی در درون شیشه‌ای

هیچ پنهان می‌نشد از وی ضمیر

بود بر مضمون دلها او امیر

پس همی منگید با خود زیر لب

در جواب فکرتم آن بوالعجب

که چنین اندیشی از بهر ملوک

کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک

من نمی‌کردم سخن را فهم لیک

بر دلم می‌زد عتابش نیک نیک

سوی من آمد به هیبت هم‌چو شیر

تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر

پرتو حالی که او هیزم نهاد

لرزه بر هر هفت عضو من فتاد

گفت یا رب گر ترا خاصان هی‌اند

که مبارک‌دعوت و فرخ‌پی‌اند

لطف تو خواهم که میناگر شود

این زمان این تنگ هیزم زر شود

در زمان دیدم که زر شد هیزمش

هم‌چو آتش بر زمین می‌تافت خوش

من در آن بی‌خود شدم تا دیرگه

چونک با خویش آمدم من از وله

بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار

بس غیورند و گریزان ز اشتهار

باز این را بند هیزم ساز زود

بی‌توقف هم بر آن حالی که بود

در زمان هیزم شد آن اغصان زر

مست شد در کار او عقل و نظر

بعد از آن برداشت هیزم را و رفت

سوی شهر از پیش من او تیز و تفت

خواستم تا در پی آن شه روم

پرسم از وی مشکلات و بشنوم

بسته کرد آن هیبت او مر مرا

پیش خاصان ره نباشد عامه را

ور کسی را ره شود گو سر فشان

کان بود از رحمت و از جذبشان

پس غنیمت دار آن توفیق را

چون بیابی صحبت صدیق را

نه چو آن ابله که یابد قرب شاه

سهل و آسان در فتد آن دم ز راه

چون ز قربانی دهندش بیشتر

پس بگوید ران گاوست این مگر

نیست این از ران گاو ای مفتری

ران گاوت می‌نماید از خری

بذل شاهانه‌ست این بی رشوتی

بخشش محضست این از رحمتی