گنجور

 
مولانا

مرتضی را گفت روزی یک عنود

کو ز تعظیم خدا آگه نبود

بر سر بامی و قصری بس بلند

حفظ حق را واقفی ای هوشمند

گفت آری او حفیظست و غنی

هستی ما را ز طفلی و منی

گفت خود را اندر افکن هین ز بام

اعتمادی کن بحفظ حق تمام

تا یقین گرددمرا ایقان تو

و اعتقاد خوب با برهان تو

پس امیرش گفت خامش کن برو

تا نگردد جانت زین جرات گرو

کی رسد مر بنده را که با خدا

آزمایش پیش آرد ز ابتلا

بنده را کی زهره باشد کز فضول

امتحان حق کند ای گیج گول

آن خدا را می‌رسد کو امتحان

پیش آرد هر دمی با بندگان

تا به ما ما را نماید آشکار

که چه داریم از عقیده در سرار

هیچ آدم گفت حق را که ترا

امتحان کردم درین جرم و خطا

تا ببینم غایت حلمت شها

اه کرا باشد مجال این کرا

عقل تو از بس که آمد خیره‌سر

هست عذرت از گناه تو بتر

آنک او افراشت سقف آسمان

تو چه دانی کردن او را امتحان

ای ندانسته تو شر و خیر را

امتحان خود را کن آنگه غیر را

امتحان خود چو کردی ای فلان

فارغ آیی ز امتحان دیگران

چون بدانستی که شکردانه‌ای

پس بدانی کاهل شکرخانه‌ای

پس بدان بی‌امتحانی که اله

شکری نفرستدت ناجایگاه

این بدان بی‌امتحان از علم شاه

چون سری نفرستدت در پایگاه

هیچ عاقل افکند در ثمین

در میان مستراحی پر چمین

زانک گندم را حکیم آگهی

هیچ نفرستد به انبار کهی

شیخ را که پیشوا و رهبرست

گر مریدی امتحان کرد او خرست

امتحانش گر کنی در راه دین

هم تو گردی ممتحن ای بی‌یقین

جرات و جهلت شود عریان و فاش

او برهنه کی شود زان افتتاش

گر بیاید ذره سنجد کوه را

بر درد زان که ترازوش ای فتی

کز قیاس خود ترازو می‌تند

مرد حق را در ترازو می‌کند

چون نگنجد او به میزان خرد

پس ترازوی خرد را بر درد

امتحان هم‌چون تصرف دان درو

تو تصرف بر چنان شاهی مجو

چه تصرف کرد خواهد نقشها

بر چنان نقاش بهر ابتلا

امتحانی گر بدانست و بدید

نی که هم نقاش آن بر وی کشید

چه قدر باشد خود این صورت که بست

پیش صورتها که در علم ویست

وسوسهٔ این امتحان چون آمدت

بخت بد دان کآمد و گردن زدت

چون چنین وسواس دیدی زود زود

با خدا گرد و در آ اندر سجود

سجده گه را تر کن از اشک روان

کای خدا تو وا رهانم زین گمان

آن زمان کت امتحان مطلوب شد

مسجد دین تو پر خروب شد