گنجور

 
مولانا

تو نخواندی قصهٔ اهل سبا

یا بخواندی و ندیدی جز صدا

از صدا آن کوه خود آگاه نیست

سوی معنی هوشِ کُه را، راه نیست

او همی بانگی کند بی گوش و هوش

چون خمُش کردی تو، او هم شد خموش

داد حق اهل سبا را بس فراغ

صد هزاران قصر و ایوان‌ها و باغ

شکر آن نگزاردند آن بد رگان

در وفا بودند کمتر از سگان

مر سگی را لقمهٔ نانی ز در

چون رسد بر در همی‌بندد کمر

پاسبان و حارس در می‌شود

گرچه بر وی جور و سختی می‌رود

هم بر آن در باشدش باش و قرار

کفر دارد کرد غیری اختیار

ور سگی آید غریبی روز و شب

آن سگانش می‌کنند آن دم ادب

که برو آنجا که اول منزل است

حق آن نعمت گروگان دل است

می‌گزندش که ‌«برو بر جای خویش

حق آن نعمت فرو مگذار بیش‌»

از در دل و اهل دل آب حیات

چند نوشیدی و وا شد چشمهات

بس غذای سکر و وجد و بی‌خودی

از در اهل دلان بر جان زدی

باز این در را رها کردی ز حرص

گرد هر دکان همی‌گردی ز حرص

بر در آن منعمان‌ِ چرب‌دیگ

می‌دوی بهر ثرید مرده ریگ

چربش اینجا دان که جان فربه شود

کار نااومید اینجا به شود