گنجور

 
مولانا

بشنو اکنون قصهٔ آن ره‌روان

که ندارند اعتراضی در جهان

ز اولیا اهل دعا خود دیگرند

که همی‌دوزند و گاهی می‌درند

قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا

که دهانشان بسته باشد از دعا

از رضا که هست رام آن کرام

جستن دفع قضاشان شد حرام

در قضا ذوقی همی‌بینند خاص

کفرشان آید طلب کردن خلاص

حسن ظنی بر دل ایشان گشود

که نپوشند از عمی جامهٔ کبود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode