گنجور

 
مولانا

بود شیخی رهنمایی پیش ازین

آسمانی شمع بر روی زمین

چون پیمبر درمیان امتان

در گشای روضهٔ دار الجنان

گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش

چون نبی باشد میان قوم خویش

یک صباحی گفتش اهل بیت او

سخت‌دل چونی بگو ای نیک‌خو

ما ز مرگ و هجر فرزندان تو

نوحه می‌داریم با پشت دوتو

تو نمی‌گریی نمی‌زاری چرا

یا که رحمت نیست در دل ای کیا

چون تورا رحمی نباشد در درون

پس چه اومیدست‌مان از تو کنون

ما باومید تویم ای پیشوا

که بنگذاری تو ما را در فنا

چون بیارایند روز حشر تخت

خود شفیع ما توی آن روز سخت

در چنان روز و شب بی‌زینهار

ما به اکرام تویم اومیدوار

دست ما و دامن تست آن زمان

که نماند هیچ مجرم را امان

گفت پیغامبر که روز رستخیز

کی گذارم مجرمان را اشک‌ریز

من شفیع عاصیان باشم بجان

تا رهانمشان ز اشکنجهٔ گران

عاصیان واهل کبایر را بجهد

وا رهانم از عتاب نقض عهد

صالحان امتم خود فارغ‌اند

از شفاعتهای من روز گزند

بلک ایشان را شفاعتها بود

گفتشان چون حکم نافذ می‌رود

هیچ وازر وزر غیری بر نداشت

من نیم وازر خدایم بر فراشت

آنک بی وزرست شیخست ای جوان

در قبول حق چو اندر کف کمان

شیخ کی بُد پیر یعنی مو سپید

معنی این مو بدان ای کژ امید

هست آن موی سیه هستی او

تا ز هستی‌اش نماند تای مو

چونک هستی‌اش نماند پیر اوست

گر سیه‌مو باشد او یا خود دوموست

هست آن موی سیه وصف بشر

نیست آن مو موی ریش و موی سر

عیسی اندر مهد بر دارد نفیر

که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر

گر رهید از بعض اوصاف بشر

شیخ نبود کهل باشد ای پسر

چون یکی موی سیه کان وصف ماست

نیست بر وی شیخ و مقبول خداست

چون بود مویش سپید ار با خودست

او نه پیرست و نه خاص ایزدست

ور سر مویی ز وصفش باقیست

او نه از عرش است او آفاقیست