گنجور

 
مولانا

گفت با امرِ حقم اِشراک نیست

گر بریزد خونم امرش، باک نیست

راضیم من شاکرم من ای حریف

این طرف رسوا و پیش حق شریف

پیش خلقان خوار و زار و ریش‌خند

پیش حق محبوب و مطلوب و پسند

از سخن می‌گویم این ورنه خدا

از سیه‌رویان کند فردا تو را

عزت آنِ اوست و آن بندگانش

ز آدم و ابلیس بر می‌خوان نشانش

شرح حق پایان ندارد همچو حق

هین دهان بربند و برگردان ورق