گنجور

 
مولانا

و آن شغال رنگ‌رنگ آمد نهفت

بر بناگوش ملامت‌گر بکفت

بنگر آخر در من و در رنگ من

یک صنم چون من ندارد خود شمن

چون گلستان گشته‌ام صد رنگ و خوش

مر مرا سجده کن از من سر مکش

کر و فر و آب و تاب و رنگ بین

فخر دنیا خوان مرا و رکن دین

مظهر لطف خدایی گشته‌ام

لوح شرح کبریایی گشته‌ام

ای شغالان هین مخوانیدم شغال

کی شغالی را بود چندین جمال

آن شغالان آمدند آنجا به جمع

همچو پروانه به گرداگرد شمع

پس چه خوانیمت بگو ای جوهری

گفت طاوس نر چون مشتری

پس بگفتندش که طاوسان جان

جلوه‌ها دارند اندر گلستان

تو چنان جلوه کنی گفتا که نی

بادیه نارفته چون کوبم منی

بانگ طاووسان کنی گفتا که لا

پس نه‌ای طاووس خواجه بوالعلا

خلعت طاووس آید ز آسمان

کی رسی از رنگ و دعویها بدان