گنجور

 
مولانا

چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت

بر در موسی کلیم الله رفت

رو همی‌مالید در خاک او ز بیم

که مرا فریاد رس زین ای کلیم

گفت رو بفروش خود را و بره

چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه

بر مسلمانان زیان انداز تو

کیسه و همیانها را کن دوتو

من درون خشت دیدم این قضا

که در آیینه عیان شد مر ترا

عاقل اول بیند آخر را بدل

اندر آخر بیند از دانش مقل

باز زاری کرد کای نیکوخصال

مر مرا در سر مزن در رو ممال

از من آن آمد که بودم ناسزا

ناسزایم را تو ده حسن الجزا

گفت تیری جست از شست ای پسر

نیست سنت کآید آن واپس به سر

لیک در خواهم ز نیکوداوری

تا که ایمان آن زمان با خود بری

چونک ایمان برده باشی زنده‌ای

چونک با ایمان روی پاینده‌ای

هم در آن دم حال بر خواجه بگشت

تا دلش شوریده و آوردند طشت

شورش مرگست نه هیضهٔ طعام

قی چه سودت دارد ای بدبخت خام

چار کس بردند تا سوی وثاق

ساق می‌مالید او بر پشت ساق

پند موسی نشنوی شوخی کنی

خویشتن بر تیغ پولادی زنی

شرم ناید تیغ را از جان تو

آن تست این ای برادر آن تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode