گنجور

 
مولانا

ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود

تا نگویی درشکایت نیک و بد

آن سیه حیران شد از برهان او

می‌دمید از لامکان ایمان او

چشمه‌ای دید از هوا ریزان شده

مشک او روپوش فیض آن شده

زان نظر روپوشها هم بر درید

تا معین چشمهٔ غیبی بدید

چشمها پر آب کرد آن دم غلام

شد فراموشش ز خواجه وز مقام

دست و پایش ماند از رفتن به راه

زلزله افکند در جانش اله

باز بهر مصلحت بازش کشید

که به خویش آ باز رو ای مستفید

وقت حیرت نیست حیرت پیش تست

این زمان در ره در آ چالاک و چست

دستهای مصطفی بر رو نهاد

بوسه‌های عاشقانه بس بداد

مصطفی دست مبارک بر رخش

آن زمان مالید و کرد او فرخش

شد سپید آن زنگی و زادهٔ حبش

همچو بدر و روز روشن شد شبش

یوسفی شد در جمال و در دلال

گفتش اکنون رو بده وا گوی حال

او همی‌شد بی سر و بی پای مست

پای می‌نشناخت در رفتن ز دست

پس بیامد با دو مشک پر روان

سوی خواجه از نواحی کاروان