گنجور

 
مولانا

صوفیی بر میخ روزی سفره دید

چرخ می‌زد جامه‌ها را می‌درید

بانگ می‌زد نک نوای بی‌نوا

قحطها و دردها را نک دوا

چونک دود و شور او بسیار شد

هر که صوفی بود با او یار شد

کخ‌کخی و های و هویی می‌زدند

تای چندی مست و بی‌خود می‌شدند

بوالفضولی گفت صوفی را که چیست

سفره‌ای آویخته وز نان تهیست

گفت رو رو نقش بی‌معنیستی

تو بجو هستی که عاشق نیستی

عشق نان بی نان غذای عاشق است

بند هستی نیست هر کو صادقست

عاشقان را کار نبود با وجود

عاشقان را هست بی سرمایه سود

بال نه و گرد عالم می‌پرند

دست نه و گو ز میدان می‌برند

آن فقیری کو ز معنی بوی یافت

دست ببریده همی زنبیل بافت

عاشقان اندر عدم خیمه زدند

چون عدم یک‌رنگ و نفس واحدند

شیرخواره کی شناسد ذوق لوت

مر پری را بوی باشد لوت و پوت

آدمی کی بو برد از بوی او

چونک خوی اوست ضد خوی او

یابد از بو آن پری بوی‌کش

تو نیابی آن ز صد من لوت خوش

پیش قبطی خون بود آن آب نیل

آب باشد پیش سبطی جمیل

جاده باشد بحر ز اسرائیلیان

غرقه گه باشد ز فرعون عوان