گنجور

 
مولانا

گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود توقّع نداشتم و در دلم نگذشت چه لایق اینم؟ مرا می‌بایست شب و روز دست گرفته در زمره و صف چاکران و ملازمان بودمی هنوز لایق آن نیستم؛ این چه لطف بود فرمود؟

که این از جملهٔ آن است که شما را همّتی عالی‌ست هر چند که شما را مرتبهٔ عزیزست و بزرگ و به کارهای خطیر و بلند مشغولید از علو همّت، خود را قاصر می‌بینید و بدان راضی نیستید و بر خود چیزهای بسیار لازم می‌دانید. اگرچه ما را دل هماره به خدمت بود، امّا می‌خواستیم که به صورت هم مشرّف شویم زیرا که صورت نیز اعتباری عظیم دارد. چه جای اعتبار خود مشارک است با مغز، همچنانک کار بی‌مغز برنمی‌آید بی‌ پوست نیز برنمی‌آید. چنانکه دانه را اگر بی پوست در زمین کاری برنیاید؛ چون به پوست در زمین دفن کنی برآید و درختی شود عظیم. پس ازین روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست شود و بی او خود کار برنیاید و مقصود حاصل نشود. ای والله اصل معنی است پیش آنکه معنی را داند و معنی شده باشد. اینک می‌گویند رَکْعَتَیْنِ مِنَ الصَلوةِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیْهَا پیش هرکس نباشد؛ پیش آن کس باشد که اگر رکعتین ازو فوت شود بالای دنیا و آنچه دروست باشد و از فوت ملک دنیا که جمله آن او باشد فوت دو رکعتش دشوارتر آید.

درویشی به نزد پادشاهی رفت، پادشاه باو گفت که «ای زاهد!» گفت: «زاهد تویی» گفت «من چون زاهد باشم؟ که همهٔ دنیا از آنِ من است» گفت «نی، عکس می‌بینی؛ دنیا و آخرت و ملکت جمله ازان من است و عالم را من گرفته‌ام تویی که

به لقمه‌ای و خرقه‌ای قانع شده‌ای» اَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَّمَ وَجْهُ اللَّهِ آن وجهی است مُجرا و رایج که لاینقطع است و باقی‌ست، عاشقان خود را فدای این وجه کرده‌اند و عوض نمی‌طلبند باقی همچو انعامند. فرمود «اگرچه اَنعامند امّا مستحقّ اِنعامند واگرچه در آخُرند مقبول میرآخرند که اگر خواهد ازین آخُرش نقل کند و به طویلهٔ خاص برد همچنانک از آغاز که او عدم بود به وجودش آورد و از طویلهٔ وجود به جمادی‌اش آورد و از طویلهٔ جمادی به نباتی و از نباتی به حیوانی و از حیوانی به انسانی و از انسان به ملکی الی مالا نهایة.» پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را ازین جنس، طویله‌های بسیار است عالی‌تر از هم دیگر که طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ فَمَا لَهُمْ لَایُؤْمِنُوْنَ این برای آن نمود که تا مقر شوی طبقات دیگر را که در پیش است. برای آن ننمود که انکار کنی و گویی که «همین است». استادی، صنعت و فرهنگ برای آن نماید که او را معتقد شوند و فرهنگ‌های دیگر را که نموده‌است مقر شوند و به آن ایمان آورند. و همچنان پادشاهی خلعت و صله دهد و بنوازد برای آن نوازد که ازو متوقّعِ دیگر چیزها شوند و از امید کیسه‌ها بردوزند؛ برای آن ندهد که بگویند «همین است، پادشاه دیگر انعام نخواهد کردن» برین قدر اقتصار کنند هرگز پادشاه اگر این داند که چنین خواهد گفتن و چنین خواهد دانستن به وی انعام نکند. زاهد آنست که آخِر بیند و اهل دنیا آخُر بینند، اما آنها که اخصّند و عارفند نه آخر بینند و نه آخُر، ایشان را نظر بر اوّل افتاده است و آغاز هر کار را می‌دانند همچنانک دانایی گندم بکارد داند که گندم خواهد رُستن. آخر از اول آخر را دید و همچنان جو و برنج و غیره چون اوّل را دید او را نظر در آخر نیست آخر در اوّل (براو) معلوم شده است ایشان نادرند و اینها متوسط که

آخر را می‌بینند و اینها که در آخورند اینها انعامند.

درد است که آدمی را رهبر است. در هر کاری که هست، تا او را درد ِ آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد، او را میسّر نشود خواه دنیا خواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی خواه علم خواه نجوم و غیره. تا مریم را دردِ زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: آیة فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوه‌دار شد. تن، همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پیوندد الا ما محروم مانیم و ازو بی‌بهره.

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ

دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا

اکنون بکن دوا که مسیح تو بر زمی‌ست

چون شد مسیح سوی فلک، فوت شد دوا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode