گنجور

 
مولانا

مرا عجب می‌آید که این حافظان‌، چون پی‌نمی‌برند از احوال عارفان‌؟ چنین شرح که می‌فرماید  ‌«وَ لَاتُطِع کُلَّ حَلَّافٍ غمّاز‌» خاص خود اوست که فلان را مشنو هرچه گوید که او چنین است با تو هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِیْمٍ مَناّعٍ لِلْخَیْرِ‌. الّا قرآن عجب جادو‌ست غیور چنان می‌بندد که صریح در گوش خصم می‌خواند چنانکه فهم می‌کند و هیچ خبر ندارد، باز می‌رباید خَتَمَ اللهُ عجب لطفی دارد ختمش می‌کند که می‌شنود و فهم نمی‌کند و بحث می‌کند و فهم نمی‌کند. الله لطیف و قهر‌ش لطیف و قفلش لطیف امّا نه چون قفل گشایی‌اش که لطف آن در صفت نگنجد. من اگر از اجزا‌، خود را فروسکلم از لطف بی‌نهایت و ارادت ِ قفل‌گشایی و بی‌چونی ِفتّاحی او خواهد بود. زنهار! بیماری و مردن را در حق من متّهم مکنید که آن جهت روپوش است؛ کُشندهٔ من این لطف و بی‌مثلی او خواهد بودن، آن کارد یا شمشیر که پیش آید جهت دفع چشم اغیار‌ست تا چشم‌هایِ نحس بیگانهٔ جُنب‌، ادراک این مقتل نکند.