گنجور

 
مولانا

سَری هست که به کلاه زرّین آراسته شود و سری هست که به کلاه زرّین و تاج مرصّع، جمال جعد او پوشیده شود؛ زیرا که جعد خوبان جذّاب عشق است او (آن) تختگاه دل‌هاست. تاج زرّین جماد است؛ پوشندهٔ آن معشوق فؤاد است. انگشتری سلیمان علیه السّلام در همه چیزها جُستیم در فقر یافتیم. به این شاهد هم (؟همه) سَکن‌ها کردیم به هیچ‌چیز چنان راضی نشد که بدین. آخر من روسبی‌باره‌ام از خُردِکی (خُردِگی) کار من این بوده است، بدانم. مانع‌ها را این برگیرد، پرده‌ها را این بسوزد اصل همهٔ طاعت‌ها اینست باقی فروعست؛ چنانکه حلق گوسفند نبرّی در پاچه‌ی او دَردمی چه منفعت کند؟ صوم سوی عدم بَرد که آخر همه خوشی‌ها آنجاست وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِیْنَ هرچه در بازار دکانی‌ است یا مشروبی و متاعی و یا پیشه‌ای، سررشته‌‌ی هر یکی از آنها حاجت است در نفس انسان، و آن سررشته‌‌ی پنهانست؛ تا آن چیز بایست نشود آن سررشته نجنبد و پیدا نشود. همچنان هر ملّتی و هر دینی و هر کرامتی و معجزه‌ای و احوال انبیا را از هر یکی، آنها را سررشته‌ای‌ است در روح انسانی تا آن بایست نشود آن سررشته نجنبد و ظاهر نشود کُلُّ شَیْیءٍ اَحْصَیْناهُ فِی اِمَامٍ مُبِیْنٍ. گفت: فاعل نیکی و بدی یک چیز است یا دو چیز؟ جواب ازین رو که وقت تردد در مناظره‌اند قطعاً دو باشد، که یک کس با خود مخالفت نکند. و ازین رو که لاینفک است بدی از نیکی زیرا که نیکی ترک بدی است و ترک بدی بی بدی محال است بیان آنک نیکی ترک بدیست که اگر داعیه بدی نبود ترک نیکی نبود پس دو چیز نبُوَد. چنانکه مجوس گفتند که یزدان خالق نیکویی‌هاست و اهرمن خالق بدی‌هاست و مکروهات، جواب گفتیم که «محبوبات از مکروهات جدا نیست زیرا محبوب بی‌مکروه محالست زیراکه محبوب، زوال مکروه است و زوال مکروه بی‌مکروه محالست. شادی زوال غمست و زوال غم، بی‌غم محالست؛ پس یکی باشد لایتجزّی.» گفتم تا چیزی فانی نشود فایدهٔ او ظاهر نشود چنانک سخن تا حروف او فانی نشود در نطق، فایده‌ی آن به مستمع نرسد. هرکه عارف را بد گوید آن نیک گفتن ِ عارفست در حقیقت؛ زیرا عارف از آن صفت، گریزان است که نکوهش بر وی نشیند. عارف عدوّ آن صفت است پس بدگوینده‌ی آن صفت بدگوینده‌ی عدوّ عارف باشد و ستاینده‌ی عارف بوَد، از آنکه عارف از چنین مذمومی می‌گریزد و گریزنده از مذموم، محمود باشد وَ بِضِّدِهَا تَتَبَیَّنُ الاَشْیَاء پس به حقیقت عارف می‌داند که او عدو من نیست و نکوهنده‌ی من نیست که من مثل باغ، خرّمم و گرد من دیوار است و بر آن دیوار حدث‌هاست و خارهاست؛ هرک می‌گذرد باغ را نمی‌بیند آن دیوار و آلایش را می‌بیند و بدِ آن را می‌گوید. پس باغ با او چه خشم گیرد؟ الا این بد گفتن او را زیان ِ کارست که او را با این دیوار می‌باید ساختن تا به باغ رسیدن. پس به نکوهشِ این دیوار از باغ دور مانَد پس خود را هلاک کرده باشد. پس مصطفی صلوات اللّه علیه گفت اَنَا الضَّحُوْکُ الْقَتُوْل یعنی مرا عدوّی نیست تا در قهر او خشمگین باشد او جهت آن می‌کشد کافر را به یک نوع تا آن کافر خود را نکشد به صد لون، لاجرم ضحوک باشد درین کشتن.