گنجور

 
مشتاق اصفهانی

جوان جوان بخت و فیروز طالع

ثمین گوهر رشته نسل آدم

رفیع المکانی که صد پایه قدرش

نهاده قدم بر سر عرش اعظم

از آن نام نامیش گردیده صادق

که چون صبح در راستی میزند دم

ببر کرد تشریف دامادی و شد

دل او پر و خالی از شادی و غم

غرض آن برازنده نخل دلاور

که پیوسته چون سروسبز است و خرم

چو با شاهد کامرانی درآمد

به یک حجله چون مغز بادام توأم

رقم کرد مشتاق تاریخ سالش

دوتا بنده کوکب قرآن کرد با هم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode