گنجور

 
مشتاق اصفهانی

تا چند بکویش ایستم من

پندارد یار نیستم من

در باغ سحر شدم ببویش

خندید گل و گریستم من

خوش آنکه چو شاه و بنده در بزم

بنشیند یار و ایستم من

من قطره تو بحر در حقارت

پیداست بر تو چیستم من

زین زندگیم چه فیض مشتاق

گیرم بی‌یار زیستم من