گنجور

 
مشتاق اصفهانی

صد چشمم و رخسار تو دیدن نگذارند

صد گوشم و حرف تو شنیدن نگذارند

از گلشن وصل تو چه حاصل که شکفته است

درهم گلت از خوبی و چیدن نگذارند

زیر فلکم گو نگشایند پروبال

چون زین قفس تنگ پریدن نگذارند

از رستن تخمی که برش نیست چه حاصل

گوهر گرم از خاک دمیدن نگذارند

خون شد جگر تشنه ز حسرت نگرم چند

شادابی لعلی که مکیدن نگذارند

دل تنگم و آورد صبا بوی تو فریاد

چون غنچه گرم جامه درین نگذارند

مشتاق چه کیفیتم از باده در آن بزم

زان جام لبالب که چشیدن نگذارند