گنجور

 
مشتاق اصفهانی

از آن غم را دل ما خانه باشد

که آن جغد است و این ویرانه باشد

بمن شد آشنا ناآشنائی

که از هر آشنا بیگانه باشد

نیم مرغی که در دام تو او را

خیال دام و فکر دانه باشد

کجا جویم می وصلت که این می

نه در مینا نه در پیمانه باشد

پس از مرگم ز حسرت سوزد آنشمع

که خاکش تربت پروانه باشد

شبی باشد مرا از روز خوشتر

که زلفت در کفم چون شانه باشد

از آن شد بسته زلف تو مشتاق

که آن زنجیر و این دیوانه باشد