گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نصرالله منشی

آورده‌اند که ملکی بود او را ابن مدین خواندندی، مرغی داشت فنزه نام با حسّی سلیم و نطق دل‌گشای، در گوشک ملک بیضه نهاد و بچه بیرون آورد. ملک فرمود تا او را به سرای حرم بردند و مثال داد تا در تعهد او و فرخ (؟فرح) او مبالغت نمایند. آن پادشاه را پسری آمد که انوار رشد و نجابت در ناصیه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وی درفشان.

در جمله شاه‌زاده را با بچه مرغ الفی تمام افتاد، پیوسته با او بازی کردی و هر روز فنزه به کوه رفتی و از میوه‌های کوه که آن را در میان مردمان نامی نتوان یافت دو عدد بیاوردی، یکی پسر ملک را دادی و یکی بچه خود را، و کودکان حالی بدان تلذذی می‌نمودند از حلاوت آن، و به نشاط و رغبت آن را می‌خوردند، و اثر منفعت آن در قوّت ذات و بسطت جسم هرچه زودتر پیدا می‌آمد، چنانکه در مدت اندک ببالیدند و مخایل نفع آن هرچه ظاهرتر مشاهده کردند، و وسیلت فنزه بدان خدمت مؤکدتر گشت و هر روز قربت و منزلت وی می‌افزود.

و چون یکچندی بگذشت روزی فنزه غایب بود بچه او در کنار پسر ملک جَست و به نوعی او را بیازرد. آتش خشم شاه‌زاده را در غرقاب ضجرت کشید تا خاک در چشم مردی و مروّت خود زد، و الف صحبت قدیم به باد داد، پای او بگرفت و گرد سر بگردانید و بر زمین زد، چنانکه برفور هلاک شد. چون فنزه بازآمد بچه خود را کشته دید، پرغم و رنجور گشت و در توجع و تحسّر افتاد، و بانگ و نفیر به آسمان رسانید، و می‌گفت: «بیچاره کسی که به صحبت جبّاران مبتلا گردد، که عقده عهد ایشان سخت زود سست شود، و همیشه رخسار وفای ایشان به چنگال جفا محروم باشد، نه اخلاص و مناصحت نزدیک ایشان محلی دارد و نه دالت خدمت و ذمام معرفت در دل ایشان وزنی آرد، محبت و عداوت ایشان بر حدوث حاجت و زوال منفعت مقثور است، عفو در مذهب انتقام محظور شناسند، اهمال حقوق در شرع نخوت و جبروت مباح پندارند، ثمره خدمت مخلصان کم یاد دارند، و عقوبت زلت جانیان دیر فراموش کند، ارتکابهای بزرگ را از جهت خویش خرد و حقیر شمرند، و سهو‌های خرد از جهت دیگران، بزرگ و خطیر دانند، و من باری فرصت مجازات فایت نگردانم و کینه بچه خود ازین بی رحمت غادر بخواهم که همزاد و هم‌نشین خود را بکشت، و هم‌خانه و هم‌خوابه خود را هلاک کرد.» پس بر روی ملک‌زاده جست و چشمهای جهان‌بین او برکند، و پروازی کرد و بر نشیمن حصین نشست.

خبر به ملک رسید، برای چشمهای پسر جزعها کرد و خواست که مرغ را به دست آرد و به دام مکر و حیلت در قفص بلا و محنت افگند، وانگاه آنچای سزای چنو بی عاقبت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در باب او تقدطم فرماید. پس بر نشست

بر باره‌ای که چون بشتابد چو آفتاب

از غرتش طلوع کند کوکب ظفر

و پیش آن بالا رفت و فنزه را آواز داد و گفت: «ایمنی، فرود آی.» فنزه ابا نمود و گفت: «مطاوعت ملک بر من فرض است، و بادیه فراق او بی‌شک دراز و بی‌پایان خواهد گذشت، که همه عمر کعبه اقبال من درگاه او بوده است و عمده سعادت عمره رعایت او را شناخته‌ام، اگر جان شیرین را عوضی شناسمی لبیک‌زنان احرام خدمت گیرمی، و گمان چنان بود که من در سایه او چون کبوتر در مکه مرفه توانم زیست و در فراز صفا و مروه او پرواز توانم کرد، اکنون خون پسرم چون ذبایح در حریم امن او مباح داشتند هنوز مرا تمنی و آرزوی بازگشتن؟! و در خبر آمده است که: لا یادغ المومن من جحر مرتین. و موافق‌تر تدبطری بقای مرا مخالفت این فرمان است، و از آنجا که رحمت ملک است امیدوارم که معذور دارد.

و نیز مقرّر است ملک را که مجرم را ایمن نشاید زیست، اگرچه در عاجل توقفی رود عذاب آجل بی‌شبهت منتظر و مترصد باشد، و هرچند روزگار بیش گذرد مایه زیادت گیرد، و اگر به موافقت تقدیر و مساعدت بخت ازان برهد اعقاب را تلخی آن بباید چشید و خواری و نکال آن بدید، و پسر ملک با بچه من غدری اندیشید و من از سوز فرزند آن پاسخ دادم، و مرا بر تو اعتماد نباید کرد و به رسن مخادعت تو مرا فرو چاه نشاید شد که چشم ندیده‌ست چنو کینور