گنجور

 
نصرالله منشی

بازرگانی بود بسیار‌مال اما به غایت دشمن‌روی و گران‌جان، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران و زلف چون نامه گنهکاران.

شوی بر او به بلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان؛ که به هیچ تأویل تمکین نکردی و ساعتی مثلا به مراد او نزیستی.

و مرد هر روز مفتون‌تر می‌گشت

ان المعنی طالب لایظفر

تا یک شب دزد در خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید، او را محکم در کنار گرفت. از خواب درآمد و گفت: این چه شفقت است و به کدام وسیلت سزاوارِ این نعمت گشتم؟ چون دزد را بدید آواز داد که: ای شیرمردِ مبارک‌قدم، آنچه خواهی حلال! پاک ببَر که به یُمن تو این زن بر من مهربان شد.