گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عثمان مختاری

یکی کوه دید آن یل نامور

کز افراز او مرغ افکنده پر

یکی قلعه بر کوهسار بلند

بدو اندرون جای دیو دمند

بدی راه آن قلعه دشوار تنگ

. . . دیوارش از خاره سنگ

چنان تنگ بر کوه آن راه دور

که از رفتنش بود دلتنگ بور

سپهبد فرود آمد از پشت اسپ

بدان کوه بر شد چه آزرگشسپ

چنین تا بنزدیکی در رسید

بکف بر ز کین گرز و خنجر کشید

دری دید از آهن بدروازه در

ز کار ستمدیدگان بسته تر

جهان جوی بگشاد پیچان کمند

بیفکند برباره قلعه بند

بدان قلعه رفتند هر دو دلیر

گرازان و آهسته چون نره شیر

ز دیوان یکی بر در قلعه بود

گرفتند او را و بستند زود

که بنما بما جای مضراب را

بدان تا از این بند گردی رها

بدو دیو گفت کای یل نامدار

کنون رفت مضراب سوی شکار

یکی ژرف چاهی یل نام ور

کز آن چاه باشد روان را خطر

بدان چاه مأوای دیو است و بس

بجز او در ین چاه نارفته کس

سپهدار گفتا که بنمای چاه

وز آن پس سر دیو از من بخواه

ببردش به نزدیک آن چاه سار

یکی چاه دید آن یل نامدار

ز فکر مهندس بنش ناپدید

بدان گونه چاهی زمانه ندید

ز خارا بریده مر آن چاه را

بدان چه فکنده مر آن ماه را

جهان جوی چون دید آن ژرف چاه

به جمهور گفت ای یل نیک خواه

فرو رفت خواهم بدین چاه تنگ

بود کآورم ماه خورشیدرنگ

نگه دار تو قلعه و این کمند

بدان تا درآیم به چاه بلند

سر خام بگرفت جمهور شاه

سپهدار بر شد بدان تیره چاه

ز خارا یکی خواند دید استوار

میان بریکی تخت گوهر نگار

مر آن نازنین را ز موی سرش

فرو بسته بر پای تخت زرش

همی ناله می کرد از دل بزار

بیامد برش نامور شهریار

دلارام چون دید برداشت غو

بگفتا جهانجو سپهدار نو

که اکنون مکن ناله دلشاد دار

دلت را ز بند غم آزاد دار

بگفت این و بگشاد دستش ز بند

ببردش بدانجا بگاه کمند

دلارام گفتا که ای نامدار

جهان جوی و گردنکش کامکار

کنون بیست روز است تا در کمند

فتادم بچنگال دیو دمند

سپهدار گفتا کنون شاد باش

ز بند غم و غصه آزاد باش

کنون بر کمر بند تار کمند

بدان تا برآئی ز چاه بلند

سمنبر میان را بدان خم خام

فرو بست و برشد گو نیکنام

برافراز آن چه کشیدش به بر

دلارام چون دید روی پدر

ز درد دل ازدیده بارید آب

فزون ز آنکه باران ببارد سحاب

در قلعه کردند آن گاه باز

برون آمد از قلعه آن سرفراز

مر آن نره دیوی که آمد به بند

سرش را به شمشیر از تن فکند

به جمهور گفتا و ترکش بشیب

ز مضراب در دل میاور نهیب

که من در کمین گاه این دیو زوش

نشینم دمی لب ز گفتن خموش

چه آمد سرش را ببرم به تیغ

ز شمشیر خونش فشانم به میغ

بدو گفت جمهور کای نامدار

مکن قصد این دیو وارونه کار

که مضراب دیو ستمکاره است

که در چنگ او شیر بیچاره است

چه در دست آمد دلارام رود

منه بیش ازین جایگه گام زود

سپهدار گفتا بدادار پاک

که تا دیو را من نسازم هلاک

ازین کوهسر خود نیایم بزیر

کی از پیش دشمن برفتست شیر

روان رفت جمهور سوی نشیب

دلش بود از کار یل در نهیب

چه آمد به نزدیکی آن درخت

که بودی بدان بسته سگسار سخت

که آمد همان گاه مضراب دیو

خروشان و جوشان بر شاه نیو

بدو گفت ای شوم بد روزگار

چه سان آمدی اندرین کوهسار

مر این ماه را چون کشیدی برون

ازین چاه تیره به قلعه درون

همانا که از من نداری تو بیم

که از من دل جان نباشد دو نیم

اگر اژدها ور ستیزنده ابر

دگر فیل یا شیر جنگی هژبر

نیارند ایدر ز بیمم گذار

مگر تو نخوردی بجان زینهار

نگه کرد چون شاه بر نره دیو

بلرزید گفت ای دد پر ز ریو

ببردی تو دختر بریو از برم

بیامد کنون گرد جنگاورم

که ازتن سرت را ببرد به تیغ

چه بشنید غرید دیوک چو میغ

بزد دست بگرفت جمهور را

که سازد سرش را ز پیکر جدا

چو زنجان زنگی چنان دید جست

چه شیران جنگی بیازید دست

گرفت او کمر بند مضراب دیو

برآمد از آن دشت بانگ غریو

که از روی دشت آن زمان صد سوار

رسیدند هر یک به صد گیر و دار

بدیدند شه را و بشناختند

سراسر بر شاه خود تاختند

بدیشان دلارام را داد شاه

که زی شهر مغرب برندش ز راه

ببردند مه را دلیران کار

ز گرد سواران جهان گشت تار

سپهدار از آن کوه سر بنگرید

سر سینه و یال مضراب دید

یکی اهرمن دید مانند کوه

زمین زیر پایش بدی در ستوه

که زنجان بدو اندر آویخته

دل هر دو از کینه بگسیخته

دلاور چه ابر از بر کوهسار

بغرید آمد سوی کارزار

نشست از بر باره کوه سای

برانگیخت آن کوه پیکر ز جای

فرو تاخت چون شیر برسوی دیو

یکی برخروشید آن گرد نیو

چه زنجان زنگی یکی بنگرید

یل نیو را دید کآمد پدید

چو رعد خروشان خروشید زار

گرفته چنان دیو را استوار

که آمد سپهدار فرخنده جنگ

یکی برخروشید همچون پلنگ

که ای زشت پتیاره نابکار

هم آوردت اینک بر آرای کار

نبیره منم رستم زال را

که بفراخت از کین چو کوپال را

نه هندی بماند ونه دیو سفید

نه اولاد سنجر قمیران و بید

برآورد از کین چه گرز گران

ز دیوان بپرداخت مازندران

بگفت این و برداشت گرز کشن

یکی حمله آورد بر اهرمن

ز زنجان رها کرد مضراب دست

بیامد سوی شیر یزدان پرست