گنجور

 
عثمان مختاری

فرستاده‌ای را فرستاد و تفت

فرستاده آن نامه بگرفت، رفت

به پیش سپه آمد او با شتاب

بر شاه آمد به هنگام خواب

به شه، نامه بسپرد و شاهش بخواند

بجنباند سر در شگفتی بماند

جهانجوی را خواند نزدیک تخت

بدو گفت کای گُرد پیروزبخت

چنین نامه را زی من آورده‌اند

بسی پند افزون در او کرده بند

چه گوئی تو ای گرد پرخاشجوی

کنم آشتی یا شَوَم رزمجوی

سهبد بدو گفت کاکنون چه سود

که شد ز آتش کین جهان پر ز دود

مجو آشتی رزم او را بجوی

جز از رزم پاسخ جوابی مگوی

به یزدان که گر او شود اژدها

نیابد ز چنگم گهِ کین رها

گرش زنده تن در نیارم به دار

نباشد نژادم ز سام سوار

مر این رزم ما بس دراز اوفتاد

ندارد کسی اینچنین رزم یاد

که خواهم سپه سوی ایران برم

تزلزل به آن مرز شیران برم

چو زی مرز ایران حشر آورم

هنرها پدید از گهر آورم

بداند فرامرز، کین بی‌پدر

چنان از گهر یافت فر هنر

 
 
 
ربات تلگرامی عود