گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عثمان مختاری

که از راه شیراز گشتاسپ زود

سوی اصفهان راند چون زنده رود

ابا نامور گرد گرگین شیر

بشد در صفاهان یکی دار و گیر

شد از گرد دشت صفاهان سیاه

چه ارهنگ گشتاسب دید آن سپاه

بفرمود فیروز را در زمان

ابا گرد رهام پاکیزه جان

ببردند ترکان با دستگاه

ز دشت صفاهان به ارجاسپ شاه

که گر آید او را شکستی به جنگ

شتاب آرد آنگاه نارد درنگ

چه آمد از آن روی گشتاسپ پیش

دلش بود از دست لهراسپ ریش

که بود آگه از کار لهراسپ شاه

که چون شد گریزان به ارجاسپ شاه

دو لشکر چه دیدند رایات هم

در ابرو فکندند از کینه خم

به دشت صفاهان ابر هم زدند

ز خون یلان بر زمین نم زدند

چنان فتنه انگیخت یازید کین

که زد آسمان تیغ کین بر زمین

رسنها شد از کینه زنجیر حلق

کمند اجل شد گلوگیر خلق

چه گشتاسپ دید آن سپاه چنان

بزد دست برداشت گُرز گران

هنوزش ز لب بوی شیر آمدی

ولیکن ز کین همچو شیر آمدی

گذشته ز عمر جهانجو سپنج

بر این کهنه ویران سرای سپنج

ولیکن بررزم اندرون شیر بود

برش شیر نر کم ز نخجیر بود

سر راه ارهنگ بگرفت تنگ

گران گُرزه گاو پیکر به چنگ

به هم هر دو از کین در آویختند

یکی گرد تیره برانگیختند

سرانجام ارهنگ برداشت تیغ

برآمد به گشتاسپ مانند میغ

بزد تیغ و شد خسته بال سوار

چه گشتاسپ آن دید شد در فرار

گریزان ره بلخ را برگرفت

بس پیش او گُرز و خنجر گرفت

چه گرگین گرگوی روئین شیر

گریزان شدند از دم دار و گیر

سوی سیستان برگرفتند راه

جدا اوفتادند از هم سپاه

نه سر بود پیدا از ایشان نه پای

نه کوس و درفش و نه پرده سرای

گریزان پراکنده رفت آن سپاه

سوی سیستان و دل از کین سیاه

وز نیروی ارهنگ آمد چه شیر

به شهر صفاهان پی دار و گیر

به شهر اندر آن لشکر ترک ریخت

سر رشته جان ز تن‌ها گریخت

صفاهان بدینگونه تاراج شد

که از شاه انجم شب داج شد

ز بس کشته افتاد بالا و پست

ره رفتن مردمان را ببست

ز بس مرد کز تیغ کین پاره شد

ز خون زنده رودی به خون تازه شد

ز بس کز تنان تیغ کین سر دَرود

صفاهان ز خون گشت چون زنده رود

ز مرد و ز زن مرد تاسی هزار

ز پیران و از کودک شیرخوار

بکشتند ترکان در آن دار و گیر

ببردند بسیار از آنجا اسیر

که آمد سواری از ارجاسپ شاه

که بگذار ایران و برکش سپاه

که چون سیستان را به دست آورم

بر اولاد رستم شکست آورم

ز ما بود خواهد مر ایران زمین

چو ایران زمین و چه توران زمین

که تا تخمه زال بر جای هست

کسی را بر ایرانیان نیست دست

سپه را ز ملک صفاهان ببرد

دو ره شش هزار از اسیران ببرد

وز نیروی گشتاسپ آن نامدار

سوی سیستان شد چو باد بهار

چو آمد به نزدیکی سیستان

شبی از قضا دید آن کامران

یکی آتش از دور بر کوهسار

سوی آتش آمد چو باد بهار

چو نزدیک آتش دلاور رسید

دو مرد دلاور بدان جای دید

چو آمد سمندش خروشید سخت

شدند آگه آن هر دو فیروزبخت

کشیدند آن هر دو بر اسب تنگ

گرفتند ره بر سپهدار تنگ

یکی زآن دو آمد بر نامدار

به ترکی زبان گفت کای کامکار

چو مردی بگو نام در تیره شب

چرا بسته داری ز گفتار لب

چنین پاسخش داد گشتاسپ باز

که از پیش ارجاسپ آیم فراز

که تا هر که بینم در این کوهسار

ببندم برم پیش شه استوار

بدان ره ز لشکر نگردند دور

که هنگام رزم است و هنگام شور

شنیدم که آن گرد جاماسپ بود

سوار دگر جفت لهراسپ بود

ندانست کآن شیر گشتاسپ است

گمان برد کآن مرد ارجاسپ است

به دل گفت جاماسپ کاین ترک را

بگیرم برم پیش فرمانروا

چنین هدیه نزدیک لهراسپ شاه

زیانی کر از اردوی ارجاسپ شاه

برانگیخت آن باره رهنورد

به شهزاده آویخت اندر نبرد

چو نیزه بر او راست کرد او دلیر

بزد دست گشتاسپ مانند شیر

برون نیزه از دست، جاماسپ کرد

به تنگ اندرش راند مانند گرد

گرفتش کمرگاه و برداشت زود

بزد بر زمین بست دستش چه دود

چو بانوی لهراسپ آن کار دید

هنر زان دلیر سپهدار دید

به کین برخروشید و آمد برش

به تندی یکی گُرز زد بر سرش