گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
محتشم کاشانی

من آن اعرابیم اندر دل بر

که آنجا مرغ جان را سوختی پر

تمام عمر آب شور می‌خورد

گمانی هم به آب خوش نمی‌برد

قضا را روزی اندر نوبهاران

گوی را مانده در ته آب باران

چو اعرابی چشید آن آب بر جست

عزیمت را به این نیت کمر بست

کز آن جلاب پرسازد سبوئی

شود صحرا نورد و دشت پوئی

دواند تا به درگاه خلیفه

به جا آرد عزیمت را وظیفه

ازین غافل که آنجا بحر مواج

که آب سلسبیلش می‌دهد باج

لب و کام ملک را می‌تواند

ازین شیرین‌تر آبی هم چشاند

سخن کوته چو آورد آن سبک گام

به منزل می‌برد از شاه آرام

به شیرین حرفهای پر بشارت

که می‌بردند تسکین را به غارت

به عالی مژده‌های به هجت افزا

که می‌کندند کوه طاقت از جا

نگهبانان شاهش پیش خواندند

به خلوت خانه خاصش نشاندند

ملک چون جرعه‌ای زان آب نوشید

بر آن صورت از احسان پرده پوشید

به وی از جام همت جرعه‌ای داد

که خاص و عالم را در خاطر افتاد

که بود آبی از آب زندگانی

برابر با حیات جاودانی

بلی زانجا که موج بحر جود است

زیان بینوایان جمله سود است

بسانادان که از همراهی بخت

به صدر بزم دانایان کشد رخت

بسا ناقص خزف کز لعب گردون

به صد گوهر دهندش قیمت افزون

بسا جنس زبون کز حسن طالع

شود بالای جنس خوب واقع

الا ای پادشاه کشور دل

که دایم می‌زند عشقت در دل

دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم

که سنگ از گرمی آن می‌شود نرم

ضمیری از ثنایت آن چنان پر

که در درج محقر یک جهان در

دهد گر عمر مستعجل امانم

شود از جنبش کلک زبانم

پر از مدح تو دیوان‌ها امانم

شود از جنبش کلک زبانم

کنون از حق اعانت وز تو امداد

زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد