گنجور

 
محتشم کاشانی

گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست

به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست

صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب

دی که در بزم میان من و اغیار نشست

غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند

لله‌الحمد که این فتنه به یک بار نشست

سایه پرورد بلا می‌شوم آخر کامروز

بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست

هرکه چون شمع به بالین من آمد شب غم

سوخت چندان که به روز من بیمار نشست

پشت امید به دیوار وفای تو که داد

که نه در کوچهٔ غم روی به دیوار نشست

محتشم آن کف پا از مژه‌ات یافت خراش

گل بی‌خار شد آزرده چو با خار نشست