گنجور

 
محتشم کاشانی

کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست

طمع مدار که دیگر کمر توانی بست

به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او

گشود دست و مرا پای کامرانی بست

دری که دیده بروی دلم گشود این بود

که عشق آمد و درهای شادمانی بست

گر از خمار دهم جان عجب مدار ای دل

که ساقی از لب من آب زندگانی بست

رخ از دریچهٔ معنی نمود آن که به ناز

میان حسن و نظر سد لن ترانی بست

شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز

به دستیاری یک عشوهٔ نهائی بست

به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب

در هزار شکایت ز نکته دانی بست

چو کرد قصد نگه، کار غیر ساخت نخست

که چشم او به فریب از نگاهبانی بست

به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود

میانهٔ من و او راه همزبانی بست