گنجور

 
محتشم کاشانی

نیست پیوند گسل مرغ دل شیدائی

زان بت نوش دهن چون مگس از حلوائی

زانگبین است مگر فرش حریم در او

که چنین مانده در او پای دل هرجائی

شکرستان جمال تو چنان می‌خواهم

که در آنجا مگسی را نبود گنجائی

ساکنم کن به ره خویش که پر مشکل نیست

مور را درگذر شهد سکون فرسائی

بر سر خوان تو بر زهر بنان سائی به

که به شهد دگران دست و دهان آلائی

بازماند دهن طفل لبن خواره ز شوق

هرگه آیند لبان تو به شکر خائی

محتشم در صفت آری به شکر ریزی تو

طوطی نیست درین نه قفس مینائی