گنجور

 
محتشم کاشانی

دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری

تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری

تو بر خود بسته‌ای یک باره راه اشگ ای دیده

نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری

تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کرده‌ای زان در

به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری

فریبی خورده‌ای ای غیر از آن پرکار پندارم

که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری

رسید و به عتاب از من گذشت آن ترک نازک خود

دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری

مقرر کرده بهر مدعی مشکل‌ترین قتلی

ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری

چو بر درد جدائی محتشم گردیده‌ای صابر

به صبر این درد پیدا می‌کند بهبود پنداری