گنجور

 
محتشم کاشانی

داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت

غیر در تاب شد و جان من از غیرت سوخت

صورت شمع رخش بر در و دیوار کشید

کلک نقاش دل خلق به این صورت سوخت

خواستم پیش رخش چهره بشویم به سرشک

آب در دیده‌ام از گرمی آن طلعت سوخت

غیر را خواست کند گرم زد آتش در من

هر یکی را به طریق دگر از غیرت سوخت

ذوق کردم چو شب آمد به وثاق تو رقیب

که مرا دید به پهلوی تو و ز حسرت سوخت

شعلهٔ آتش سودای رقیبم امشب

گشت معلوم زداغی که به آن رحمت سوخت

محتشم یافت که فهمیدی و خاطر خوش یافت

غیر کم حوصله چون داغ پی غیبت سوخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode