گنجور

 
محتشم کاشانی

تا کی کشی به بی گنهان از عتاب تیغ

ای پادشاه حسن مکش بی حساب تیغ

تا عکس سرو قد تو در بر کشیده است

دارد کشیده بد ز غیرت بر آب تیغ

در ذوق کم ز خوردن آب حیات نیست

خوردن ز دست آن مه مشکین نقاب تیغ

از بس که بهر کشتنم افتاده در شتاب

ترسم به دیگری زند از اضطراب تیغ

یابند محرمان سحرش کشته برفراش

گر بر کسی کشد ز غضب او به خواب تیغ

قتلم فکند دوش به صبح و من اسیر

مردم ز غم که دیر کشید آفتاب تیغ

عابد کسی است در پی قتلم که می‌کشد

بر آهوی حرم ز برای ثواب تیغ

می‌دید بخت و دولت خونریز محتشم

می‌بست یار چون به میان از شتاب تیغ