محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

تا کی کشی به بی گنهان از عتاب تیغ

ای پادشاه حسن مکش بی حساب تیغ

تا عکس سرو قد تو در بر کشیده است

دارد کشیده بد ز غیرت بر آب تیغ

در ذوق کم ز خوردن آب حیات نیست

خوردن ز دست آن مه مشکین نقاب تیغ

از بس که بهر کشتنم افتاده در شتاب

ترسم به دیگری زند از اضطراب تیغ

یابند محرمان سحرش کشته برفراش

گر بر کسی کشد ز غضب او به خواب تیغ

قتلم فکند دوش به صبح و من اسیر

مردم ز غم که دیر کشید آفتاب تیغ

عابد کسی است در پی قتلم که می‌کشد

بر آهوی حرم ز برای ثواب تیغ

می‌دید بخت و دولت خونریز محتشم

می‌بست یار چون به میان از شتاب تیغ