گنجور

 
محتشم کاشانی

ای در زمان خط تو بازار فتنه تیز

انجام دور حسن تو آغاز رستخیز

جولانی تو راست که جولان ز لعب تو

صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز

هر روز می‌کند ز ره دعوی آفتاب

کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز

داده خواص نافه به ناف زمین هوا

هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبیز

دانی که چیست دوستی و کوشش وصال

با جان خود خصومت و با بخت خود ستیز

تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار

عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز

هرچند آتشش بود افسرده محتشم

او تیز می‌کند به نگه‌های تیز تیز