گنجور

 
محتشم کاشانی

گه رفتن آن پری‌رو به وداع ما نیامد

شه حسن بود آری بدر گدا نیامد

چو شنیدم از رقیبان خبر عزیمت او

دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نیامد

چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را

ز خراب حالی من به زبان دعا نیامد

خبر من پریشان ببر ای صبا به آن مه

پس از آن بگو که مسکین ز پیت چرا نیامد

ز قدم شکستگی بود و فتادگی که قاصد

به تو بی‌وفا فرستاد و خود از قفا نیامد

من خسته چون ز حیرت ندرم چو گل گریبان

که رسولی از تو سویم به جز از صبا نیامد

ز کجاشد آن صنم را سفر آرزو که هرگز

ز زمانه محتشم را به سر این بلا نیامد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode