محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

گه رفتن آن پری‌رو به وداع ما نیامد

شه حسن بود آری به در گدا نیامد

چو شنیدم از رقیبان خبر عزیمت او

دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نیامد

چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را

ز خراب حالی من به زبان دعا نیامد

خبر من پریشان ببر ای صبا به آن مه

پس از آن بگو که مسکین ز پی‌ات چرا نیامد

ز قدم شکستگی بود و فتادگی که قاصد

به تو بی‌وفا فرستاد و خود از قفا نیامد

من خسته چون ز حیرت ندرم چو گل گریبان

که رسولی از تو سویم به جز از صبا نیامد

ز کجا شد آن صنم را سفر آرزو که هرگز

ز زمانه محتشم را به سر این بلا نیامد