گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
محتشم کاشانی

دم جان دادن آن بت بر سرم با تیغ کین آمد

پس از عمری که آمد بر سر من این چنین آمد

ز قتلم شد پشیمان تا ز اندوهم برآرد جان

نه پنداری که رحمش بر من اندوهگین آمد

سخن‌چین عقده‌ای در کار ما افکنده پنداری

که باز آن بت گره بر ابرو و چین بر جبین آمد

ز دست مرگ خواهد یافت مرهم دردم آخر

ازو زخمی که بر دل از نگاه اولین آمد

سکون در خاک آدم کی گذارد عالم آشوبی

که هر جا پانهاد از ناز جنبش در زمین آمد

ز سیلاب اجل هرگز نیامد بر بنای جان

شکستی کز هوای آن صنم در کار دین آمد

تو زین سان محتشم نومید چون هستی اگر ناگه

بشارت در رساند قاصدی کان نازنین آمد