گنجور

 
محتشم کاشانی

درین کز دل بدی با من شکی نیست

که خوبان را زبان با دل یکی نیست

چو نی یک استخوانم نیست درتن

که بر وی از تو زخم ناوکی نیست

بهر دردم که خواهی مبتلا کن

که ایوب تو را صبر اندکی نیست

رموز نالهٔ بلبل که داند

درین گلشن که مرغ زیرکی نیست

دلم از دست طفلی ترک سر کرد

که بی‌آسیب تیغش تارکی نیست

نه از غالب حریفیهای حسن است

که یک عالم حریف کودکی نیست

در وارستگی در قلزم عشق

مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست

اگر مرد رهی راه فنا پوی

که سالک را ازین به مسلکی نیست

مرنجان محتشم را کو سگ توست

سگی کاندر وفای او شکی نیست