گنجور

 
محتشم کاشانی

بود دی در چمن ای قبلهٔ حاجتمندان

دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان

پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار

بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان

صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا

غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان

کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون

می‌نمودم به حریفان لب خود را خندان

در ببستند ز اندیشه پس خم زدنم

در عشرت به رخ اهل محبت بندان

حرف دلکوب حریفان به دلم کاری کرد

که مگر حدت حداد کند با سندان

بی‌حضور تو من و محتشم آنجا بودیم

بر طرب غصه گزینان به الم خورسندان

پس رفتم و این غزل به دستش دادم

و اندر ره معذرت به خاک افتادم