گنجور

 
محتشم کاشانی

بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید

فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید

عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر

کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید

شهر دل زود بپرداز که از چار طرف

لشگری تازه برون از حد و اندازه رسید

مژده محمل مه کوکبه‌ای می‌آرند

از درون رخش برون تاز که جمازه رسید

میوهٔ وصل تو آن به که گذارم به رقیب

از ریاض دگرم چون ثمر تازه رسید

ساقیا باده ز خمخانهٔ دیگر برسان

که درین بزم مرا کار به خمیازه رسید

محتشم طرح کتاب دیگر افکند مگر

کار اوراق جلالیه به شیرازه رسید