گنجور

 
محتشم کاشانی

بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد

هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد

جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان

کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد

طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید

فتنه تیری از کمین بر مرغ فارغبال زد

ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد

مطرب عشرت به گوشم نغمهٔ پر خال زد

آن که می‌کشتش خمار هجر در کنج ملال

از شراب وصل ساغرهای مالامال زد

پیش از آن کاید به اقبال آن شه اقلیم حسن

جانم از تن خیمه بیرون بهر استقبال زد

محتشم زد بر سپاه غم شبیخون شاه وصل

بر به ملک دل ز عشرت خیمهٔ اجلال زد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode