گنجور

 
غروی اصفهانی

باز این چه آتش است که بر جان عالم است؟

باز این چه شعلۀ غم و اندوه ماتم است؟

باز این حدیث حادثۀ جانگداز چیست؟

باز این چه قصه ایست که با غصه توأم است؟

این آه جانگزاست که در ملک دل بپاست

یا لشگر عزاست که در کشور غم است؟

آفاق پر ز شعلۀ برق و خروش رعد

یا نالۀ پیاپی و آه دمادم است؟

چون نچشمه چشم مادر گیتی ز طفل اشک

روی جهان چو موی پدر کشته درهم است

زین قصه سر بچاک گریبان کروبیان

در زیر بار غرصه قد قدسیان خم است

گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر

گویا ربیع ماتم و ماه محرم است

ماه تجلی مه خوبان بود به عشق

روز بروز جذبۀ جانباز عالم است

مشکوٰة نور و کوکب دری نشأتین

مصباح سالکان طریق وفا حسین

گلگون قبای عرصۀ میدان کربلا

زینت فزای مسند ایوان کربلا

لب تشنۀ فرات و روانبخش کائنات

خضر زلال چشمۀ حیوان کربلا

سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق

غواص بحر وحدت و عطشان کربلا

سرباز کوی دوست که در عشق روی دوست

افکنده سر چه گوی بچوگان کربلا

رکن یمان و کعبۀ ایمان که از صفا

در سعی شد ز مکه بعنوان کربلا

لبیک بر زبان بسر دست نقد جان

روی رضا بسوی بیابان کربلا

چون نقطه در محیط بلا ثابت القدم

گردن نهاد بر خط فرمان کربلا

بر ما سوای دوست سر آستین فشاند

آسوده سر نهاد بدامان کربلا

سر بر زمین گذاشت که تا سر بلند شد

وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند

ارباب عشق را چه صلای بلا زدند

اول بنام عقل نخستین صلا زدند

جام بلا بکام بلی گو شد از الست

سنگ بلا بجانب بانگ بلی زدند

تاج مصیبتی که فلک تا آن نداشت

بر فرق فرقدان شه لافتیٰ زدند

پس بر حجاب اکبر ناموس کبریا

آتش ز کینه های نهان بر ملا زدند

شد لعل دُر فشان حقیقت زمردین

الماس کین چه بر جگر مجتبی زدند

پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا

کوس بلا بنام شه کربلا زدند

فرمان تو خطان رکابش که خط محو

بر نقش ما سوی ز کمال صفا زدند

دست ولا زدند بدامان شاه عشق

بر هر دو عالم از ره تحقیق پا زدند

در قلزم محبت آنشاه چون حباب

افراشتند خیمۀ هستی بروی آب

ترسم که بر صحیفۀ امکان قلم زنند

گر ماجرای کرب و بلا را رقم زنند

گوش فلک شود کر و هوش ملک ز سر

گر نغمه ای ز حال امام امم زنند

زان نقطۀ وجود حدیثی اگر کنند

خط عدم بر بط حدوث و قِدم زنند

آن رهبر عقول که صد همچو عقل پیر

در وادی غمش نتوان یک قدم زنند

ماء معین چو زهر شود در مذاق دهر

گر از لبان تشنۀ او لب بهم زنند

وز شعلۀ سرادق گردون قباب او

بر قبۀ سرادق گردون علم زنند

سیل سرشک و اشک، دمادم روان کنند

گر ز اشک چشم سید سجاد دم زنند

تا حشر، دل شود بکمند غمش اسیر

گر ز اهلبیت او سخن از بیش و کم زنند

کلک قضا است از رقم این عزا کلیل

لوح قدر فرو زده رخساره را به نیل

سهم قدر ز قوس قضا دلنشین رسید

در مرکز محیط رضا تیر کین رسید

کرد آنسه شعبه، نقطۀ توحید را دو نیم

وز شش جهت فغان بسپهر برین رسید

سر مصون ز مکمن غیب آشکار شد

زان ناوکی که بر دل حق مبین رسید

بازوی کفر و طعنۀ کفار شد قوی

زانطعن نیزه ای که به پهلوی دین رسید

از تاب رفت شاهد سلطان معرفت

زانسوز و سازها که بشمع یقین رسید

آمد بقصد کعبۀ توحید پیل مست

دیو لعین بمهبط روح الامین رسید

افعی صفت گرفت سر از گنج معرفت

بد گوهری بمخزن دُرّ ثمین رسید

آن نفس مطمئنه، حیاتی ز سر گرفت

زان نفخه ای که در نفس آخرین رسید

مستغرق جمال ازل گشت لا یزال

نوشید از زلال لقا شربت وصال

شد نوک نی چه نقطۀ ایجاد را مدار

از دور ماند دائره اللیل و النهار

سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان

از مغرب، آفتاب قیامت شد آشکار

شیرازۀ صحیفۀ هستی ز هم گسیخت

شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار

کلک ازل ز نقش ابد تا ابد بماند

لوح قدر فتاد چه کلک قضا ز کار

در گنبد بلند فلک، ناله ملک

افکند در صوامع لاهوتیان شرار

عقل نخست نقش جهان را به گریه شست

وندر عقول زد شرر از آه شعله بار

یکباره سوخت همچو سپند از غمش خلیل

آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار

در طور غم کلیم شد از غصه دل دو نیم

وندر فلک مسیح چنان شد که روی دار

سر حلقۀ عقول چه برنی مقام کرد

قوس صعود عشق ظهوری تمام کرد

در ناکسان چه قافلۀ بیکسان فتاد

یک بوستان ز لاله بدست خسان فتاد

یک رشتۀ ز درّ یتیم گران بها

در دست ظلم سنگدلان، رایگان فتاد

یک حلقه ای ز منطقۀ چرخ معدلت

در حلقۀ اسیری و جور زمان فتاد

زان پس گذار دستۀ دستان دلستان

در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد

هر بیدلی بناله شد از داغ لاله ای

هر بلبلی بیاد گلی در فغان فتاد

ناموس حق ز جلوۀ طاوس کبریا

گشت آن چنان که مرغ دلش ز آشیان فتاد

قمری صفت بر آن گل گلزار معرفت

نالید آنقدر که ز تاب و توان فتاد

یاقوت خون ز جزع یمانی بر او فشاند

یادش چه زان عقیق لب دُرفشان فتاد

پس کرد روی خویش سوی روضۀ رسول

کی جد تاج بخش من ای رهبر عقول

این لؤلؤ تر و در گلگون حسین تست

وین خشک لعل غرقۀ در خون حسین تست

این مرکز محیط شهادت که موج خون

افشاند تا بدامن گردون حسین تست

این نیری که کرده بدریای خون غروب

وز شرق نیزه سر زده بیرون حسین تست

این مصحف حروف مقطع که ریخته

اجزای او بصفحۀ هامون حسین تست

این مظهر تجلی بیچند و چون که هست

از چند و چون، جراحتش افزون حسین تست

این گوهر ثمین که بخا کست و خون دفین

مانند اسم اعظم مخزون حسین تست

این هادی عقول که در وادی غمش

عقل جهانیان شده مجنون حسین تست

این کشتی نجات که طوفان ماتمش

اوضاع دهر کرده دگرگون حسین تست

آنگاه رو بخلوت ام المصاب کرد

وز سوز دل بمادر دلخون خطاب کرد

ای بانوی حجاز مرا بی نوا ببین

چون نی نوا کنان ز غم نینوا ببین

ای کعبۀ حیا بمنای وفا بیا

قربانیان خویش بکوی صفا ببین

نو رستگان خویش سراسر بریده سر

وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببین

در خاک و خون طپان مه رخسار شه نگر

زنگ جفا بر آینۀ حق نما ببین

بر نخل طور سرّ اناالله را نگر

وز روی نی تجلی رب العلی ببین

ای خفتۀ نهفتۀ اندر حجاب قدس

برخیز و بی حجابی ما بر ملا ببین

زنجیر جور سلسلۀ عدل را قرین

توحید را بحلقۀ شرک آشنا ببین

پرگار کفر نقطۀ اسلام را محیط

دین را مدار دائرۀ اشقیا ببین

ایما دراز یزید و ز ابن زیاد داد

وز آنکه این اساس ستم را نهاده داد

کاش آنزمان سرای طبیعت نگون شدی

وز هم گسسته رابطۀ کاف و نون شدی

کاش آن زمانکه کشتی ایمان بخون نشست

فُلک فلک ز موج غمش غرقه خون شدی

کاش آن زمان که رایت دین بر زمین فتاد

زرین لوای چرخ برین واژگون شدی

کاش آنزمان که عین عیان شد بخون طپان

سیلاب خون روان ز عیون عیون شدی

کاش آنزمان که گشت روان کاروان غم

ملک وجود را بعدم رهنمون شدی

کاش آنزمان ز سلسلۀ خیل بیکسان

یک حلقه بند گردن گردون دون شدی

کاش آن زمان که زد مه یثرب بشام سر

چون شام صبح روی جهان تیره گون شدی

کاش از حدیث بزم یزید و شه شهید

دل خون شدی ز دیدۀ حسرت برون شدی

گر شور شام را بحکایت در آورند

آشوب بامداد قیامت در آورند

ای چرخ تا در این ستم آباد کرده ای

پیوسته خانۀ ستم آباد کرده ای

بنیاد عدل و داد بسی داده ای بباد

زین پایۀ ستم که تو بنیاد کرده ای

تا داده ای بدشمن دین کام داده ای

یا خاطری ز نسل خطا شاد کرده ای

از دودۀ معاویه و زادۀ زیاد

تا کرده ای بعیش و طرب یاد کرده ای

آبی نصیب حنجر سرچشمۀ حیات

از چشمه سار خنجر فولاد کرده ای

سر حلقۀ ملوک جهان را بعدل و داد

در بند ظلم و حلقۀ بیداد کرده ای

ای کجروش به پرورش هر خسی بسی

جور و جفا بشاخۀ شمشاد کرده ای

تا برق کین بگلشن ایمان و دین زدی

آفاق را چه رعد پر از داد کرده ای

چون شکوۀ ترا بدر داور آورند

دود از نهاد عالم امکان برآورند

خاموش مفتقر که دل دهر آب شد

وز سیل اشک عالم امکان خراب شد

خاموش مفتقر که از این شعر شعله بار

آتش بجان مرد و زن و شیخ و شاب شد

خاموش مفتقر که از این راز دلگداز

صاحبدلی نماند مگر دل کباب شد

خاموش مفتقر که ز برق نفیر خلق

دود فلک بر آمد و خرق حجاب شد

خاموش مفتقر که بسیط زمین ز غم

غرق محیط خون شد و در اضطراب شد

خاموش مفتقر که ز بیتابی ملک

چشم فلک سرشک فشان چون سحاب شد

خاموش مفتقر که ز دود دل مسیح

خورشید را بچرخ چهارم نقاب شد

خاموش مفتقر که در این ماتم عظیم

آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد

کس جز شهید عشق وفائی چنین نکرد

وز دل قبول بار جفائی چنین نکرد