گنجور

 
غروی اصفهانی

صبا به پیر خرابات از خرابۀ شام

ببر ز کودک زار این جگرگداز پیام

که ای پدر ز من زار هیچ آگاهی

که روز من شب تار است و صبح روشن شام

به سرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست

به دلنوازی ماها ز پیش و پس دشنام

نه روز از ستم دشمنان تنی راحت

نه شب ز داغ دل‌آرام‌ها دلی آرام

به کودکان پدرکشته مادر گیتی

همی ز خون جگر می‌دهد شراب و طعام

چراغ مجلس ما شمع آه بیوه‌زنان

انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام

فلک خراب شود کاین خرابۀ بی‌سقف

چه کرده با تن این کودکان گل‌اندام

دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم

به روی خاک مذلت به زیر بند لئام

به پای خار مغیلان به دست بند ستم

ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام

بر وی دست تو دستان خوشنوا بودم

کنون چه قمری شوریده‌ام میانۀ دام

به دامن تو چه طوطی شکرشکن بودم

بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام

مرا که حال ز آغاز کودکی این است

خدای داند و بس تا چه باشدم انجام

هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود

برای غمزدگان صبح عید مردم شام

به نالۀ شررانگیز بانوان حجاز

به نغمۀ دف و نی شامیان خون‌آشام

سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه

به سوز و ساز ز ناسازگاری ایام

شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر

دریغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام

سر برهنه به پا ایستاده سرور دین

یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام

ز گفتگوی لبت بگذرم که جان به لب است

که راست تاب شنیدن که را مجال کلام؟