گنجور

 
غروی اصفهانی

صبا اگر گذار تو فتد بکوی یار من

ز مرحمت بگو بآن نگار گلعذار من

که ای ز بیوفائی تو تیره روزگار من

چرا نظر نمی کنی بر این دل فکار من؟

ترحمی ترحمی ز دست رفته کار من

هماره سوختم در آرزوی یک نظاره‌ای

نه عمر می‌رسد به سر نه درد راست چاره‌ای

نه بینی ار فتد ز آتش دلم شراره‌ای

نه بر زمین گیاهی و نه بر فلک ستاره‌ای

چرا حذر نمی‌کنی ز آه شعله‌بار من

صبا به شهر یار من بشیروار می‌رسد

چه بلبلان خوش‌نواز لاله‌زار می‌رسد

بیا تو ای صبا که از تو بوی یار می‌رسد

نوید وصل یار من ز هر کنار می‌رسد

خوش آن دمی که بینمش نشسته در کنار من

صب درود بیکران بحیث یملأ الفضا

بکم نثار آستانۀ علی مرتضی

ولی کارخانۀ قدر مهیمن قضا

محیط معرفت، مدار حلم و مرکز رضا

که کعبۀ درش بود مطاف و مستجار من

صحیفۀ جوامع کلم مجامع حِکَم

لطیفۀ معانی کرم معالی هِمَه

رقیمۀ محامد ادب محاسن شیم

کتاب محکم حدیث حسن لیلی قِدم

که در هوای عشق او جنون بود شعار من

بمشهد شهود او تجلیات ذات بین

ز بود حق نمود او حقائق صفات بین

ز نسخۀ وجود او حروف عالیات بین

مفصل از حدود او تمام مجملات بین

منزه است از حدودا اگرچه آن نگار من

جواهر عقول جمله درج دُرج گوهرش

نفائس نفوس را مدد ز لؤلؤ ترش

طبایع و مواد بندگان کوی قنبرش

دمید صبح آفرینش از جبین انورش

قلمرو وجود را گرفت شهسوار من

ببین طفیل بود او، مرکب و بسیط را

رهین فیض جود او مجرد و خلیط را

چه نقطۀ وجود او مدار شد محیط را

نمود یک نمود او که ومه و وسیط را

روا بود انااللهی ز یار بختیار من

مؤسس مبانی و مؤصل اصول شد

مصور معانی و مفصل فصول شد

حقیقه المثانی و مکمل عقول شد

برتبه حق ثانی و خلیفۀ رسول شد

خلافت از نخست شد بنام شهریار من

معرف معارف و محدد جهات شد

مبین لطائف و معین نکات شد

مفرق طوائف و مؤلف شتات شد

مفرج مخاوف و سفینه النجات شد

امیدگاه و مقصد دل امیدوار من

بمستجار کوی او عقول جمله مستجیر

ز آفتاب روی او مه منیر مستنیر

ز جعد مشکبوی او حیات عالم کبیر

ز شهد گفتگوی او که شکریست دلپذیر

مذاق دهر شکرین چه شعر آبدار من

بود غدیر قطره‌ای ز قلزم مناقبش

فروغ مهر ذره ای ز نور نجم ثاقبش

نعیم خلد بهره ای ز سفرۀ مواهبش

اگر مرا بنظره‌ای کشد دمی به جانبش

بفرق فرقدان رسد کلاه افتخار من

جمال جانفزای او ظهور غیب مستتر

دو زلف مشکسای او حجاب سر مستسر

ز پرچم لوای او لوای کفر منکسر

ز تیغ جان‌گزای او قوای شرک منتشر

چه از غمش قوای بی‌ثبات و بی‌قرار من

مقام او بمسند سریر قرب سرمدی

حسام او مؤسس اساس دین احمدی

کلام او مروج شریعت محمدی

ز جام او بنوش اگر تراست میل بی‌خودی

خوشا دمی که باده اش، ز سر برد خمار من

بجان دشمنان دین چه دست و تیغ آخته

پلنگ و شیر خشمگین به بیشه زهره باخته

چه در مصاف مشرکین بر آن صفوف تاخته

ملک هزار آفرین به نه فلک نواخته

چه جای نغمۀ و نوای بلبل هزار من؟

ز تیغ شعله بار او خم فلک بجوش شد

ز برق ذوالفقار او چه رعد در خروش شد

ز بدروکارزار او ملک ز عقل و هوش شد

ز خیبر و حصار او ز ذکر حق خموش شد

چه واله از تجلیات قهر کردگار من

چه نسبت است با هما، بهائم و وحوش را؟

به بیخرد مکم قرین خدای عقل و هوش را

به درد نوش خود فروش پیر میفروش را

اگر موحدی بشو ز لوح دل نقوش را

که ملک دل نمی سزد مگر بر از دار من

ولایتش که در غدیر شد فریضۀ امم

حدیثی از قدیم بود ثبت دفتر قدم

که زد قلم بلوح قلب سید امم رقم

مکمل شریعت آمد و متمم نعم

شد اختیار دین بدست صاحب اختیار من

بامر حق امیر عشق، شد وزیر عقل کل

ابوالفتوح گشت جانشین خاتم رسل

رسید رایه الهدی بدست هادی سبل

که لطف طاعتش بود نعیم دائم الاکل

جحیم شعله ای ز قهر آن بزرگوار من

بمحفلی که شمع جمع بود شاهد ازل

گرفت دست ساقی شراب عشق لم یزل

معرف ولایتش شد و معین محل

که اوست جانشین من ولی امر عقد و حل

بدست او بود زمام شرع پایدار من

رقیب او که از نخست داد دست بندگی

در آخر از غدیر او نخورد آب زندگی

کسی که خوی او بود چه خوک و سگ درندگی

چه ما رو کژدم گزنده، طبع وی زنندگی

همان کند که کرد با امیر شه شکار من